اشعار سید علی‌ موسوی گرمارودی

  • متولد:

ای هشتم سروران دین گستر / سید علی‌ موسوی گرمارودی

ای پاره‌ی جسم و جان پیغمبر
ای هشتم سروران دین گستر

در شرح مکارمت سخن قاصر
در وصف معالیت زبان اقصر

خورشید به هر پگاه می‌افتد
بر خاک رهت که تا بساید سر

زان پیش شفق کند همی گلگون
دامان افق چو لاله‌ی احمر

صحن حرمت چو باغ گل زیبا
مجموعه‌ی سنبل است و سوسن‌بَر

بر سینه‌ی هر ستون درگاهت
از نقش معرق است صد زیور

هر نقش در آن نگاره‌ی مینو
هر سازه در آن عروس بی‌معجر

وان آن آب نمای گوشه‌ی صحنت
نقش درگری زده است از کوثر

با بال فرشته خاک می‌روبد
از زائر تو چو پا نهد بر در

از بار گنه خمید بالایم
گوژم چو رسن به حلقه‌ی چنبر

تا دامن تو نمی‌رسد دستم
که از پایه‌ی عرش می‌فرازد سر

ای کاش رصد به دامن دعبل
دست من رو سیاه در محشر

ای مانده جدا ز خان در غربت
از جور خلیفه‌ی ستم محور

آمد که مگر رسد به دیدارت
از خاک مدینه تا به قم خواهر

قم گفتم و غرق حیرتم در آن
کین چیست بلای جان هر مضطر

این آتش در گرفته در عالم
که افتاده به جان مرد و زن بی‌مر

از دغدغه بی‌قرار با خویشم
مانند سپند در دل مجمر

این لطف خداست بر بشر کاینک 
در شکل بلا زند بدو نشتر

ای شمس حریم حضرت باری
ای کشتی عشق را مهین لنگر

ایران به جهان حریم قرآن است
با لطف کن آن یکی بدان بنگر

حیف است که این بلا فرو پیچد
طومار وجود مردم کشور

167 0 5

بمانی که این پارسی از تو ماند  / سید علی‌ موسوی گرمارودی

تو ای برکشیده سخن تا سپهر 
برآورده کاخ سخن تا به مهر

بزرگ اوستادا، سخنور تویی 
همه پیرویم و پیمبر تویی

چو بوسد سر خامه انگشت تو 
نلرزد به گاه سخن، پشت تو

چو رخش سخن زیر مهمیز توست 
عطارد یکی صید ناچیز توست

ز کلک تو آید برون رنگ رنگ 
چه در دشت آهو، چه در یم، نهنگ

نداری دگر شاعران را به کس 
تو می پروری پهلوانان و بس

نه رستم بود زاده ی زال زر 
تویی ای سخن گستر، او را پدر

که جز تو چو رستم پسر آورد؟ 
که پیکار با شیر نر آورد

تواند کدامین یل زورمند 
که پیل اندر آرد به خمّ کمند؟

که جز رستم از نعره، چرم پلنگ 
درد بر تن دشمنان، روز جنگ؟

چه جز تیغ رستم شکافد سپهر؟ 
فرود آرد از آسمان، تاج مهر؟

نه، این زاده ی زال و سیمرغ نیست 
بود رستم و کس چه داند که کیست

چه خوش گفته بودی از این پیش باز 
به درگاه محمود نا سرفراز:

«جهان آفرین تا جهان آفرید 
چو رستم به گیتی نیامد پدید»

چو گودرز و گیو و چو سام و چو توس 
چو افراسیاب و یل اشکبوس

همه، هر چه زین آب و از این گل اند 
همان زاده و رود، دریا دلند

در آوردگاه سخن، رستمی 
که را زهره تا با تو پیچد همی؟

بمانی که این پارسی از تو ماند 
که شهنامه آن را به کیوان رساند
1620 1 5

به ما هم رسم این رفتن بیاموز / سید علی‌ موسوی گرمارودی

شهید زنده ای جانباز نستوه
صلابت در تنت پیچیده چون کوه

گل خورشید باغ انقلابی
معمای شکفتن را جوابی

شبی رفتی و بی پا آمدی روز
به ما هم رسم این رفتن بیاموز

به جانبازی سند از پیش دادی
به راه دوست دست خویش دادی

کدر آیینه ی چشمان شکستی
چو چشم دل گشادی دیده بستی

فرو پوشیده ای از این جهان چشم
ز دل بگشوده ای بر آسمان چشم

چراغ سر تو را گر یافت سرپوش
دل خورشیدی ات کی گشت خاموش

گر اقیانوس آرامی به اندام
دلت دریاست کی می گیرد آرام

اگر ساکن فتادی صخره آسا
زبونی را فلج کردی سراپا

نگاهت برج بی تاب رهایی ست
دلت طوفان بحر آشنایی ست

تویی سرچشمه، نتوانی نجوشی
تویی خور، کی توانی رخ بپوشی

تو سرو باغ جانی، سبز رو باش
زبان دل تویی، در گفتگو باش

بگو! بخروش! بشکف! راهبر شو
برآ! بفشان! بروی و با ثمر شو

پرند سیمگون بر روی شب، کش
درافکن در دل افسرده آتش

جهان را سوی رادی رهنمون باش
چراغ افروز راه عشق و خون باش
 
1362 0 2.5

گلشن دین، عرصه ی زاغان بی مقدار شد / سید علی‌ موسوی گرمارودی

سر ز سامرّا برآور ای امام پاک من‌
ای تو را علم علی در سینه‌، چون جان در بدن‌

ای تو هم‌نام امام راستان یعنی علی
ای به او همگونه اندر کنیه یعنی بوالحسن

این نقی و هادی ای ما را به آیین رهگشا
در ظلام این شب دیجور و دهر پر فتن

سر ز سامرّا بر آور تا ببینی روز ما
در دل این روزگار رو سیه تر از لجن

شیعیان را بی مهابا می کشند از بحر و بر
زاده ی وهابیان اندر عراق، اندر یمن

نوکر بی مزد آمریکا زند لاف از فریب
کآن چه او می فهمد از اسلام، آن باشد حَسن

گلشن دین، عرصه ی زاغان بی مقدار شد
آری، ار بلبل رود از باغ، باز آید زغن

سر ز سامرّا بر آر و بر خر خودشان نشان
این سگان ناصبی را کافران بی وطن

یا بگو فرزند تو مهدی کند پا در رکاب
زین خران سگ صفت را سر در آرد در رسن

سر ز سامرا برآر و با نهیبی هاشمی
پاک کن از کارگاه دین گروه کارتَن 

1561 0 5

ستم ، دشمنی زیباتر از تو ندارد / سید علی‌ موسوی گرمارودی



درختان را دوست می دارم
که به احترام تو قیام کرده اند
و آب را
که مهر مادر توست . . .

خون تو شرف را سرخ گون کرده است
شفق ، آینه دار نجابتت ،
و فلق ، محرابی ،
که تو در آن
نماز صبح شهادت گزارده ای
در فکر آن گودالم
که خون تو را مکیده است
هیچ گودالی چنین رفیع ندیده بودم
در حضیض هم می توان عزیز بود
از گودال بپرس
شمشیری که بر گلوی تو آمد
هر چیز و همه چیز را در کائنات
به دو پاره کرد
هر چه در سوی تو ، حسینی شد
دیگر سو یزیدی
اینک ماییم و سنگ ها
ماییم و آب ها
درختان ، کوهساران ، جویباران ، بیشه زاران
که برخی یزیدی
و گرنه حسینی اند
خونی که از گلوی تو تراوید
همه چیز و هر چیز را در کائنات به دو پاره کرد
در رنگ !
اینک هر چیز یا سرخ است
یا حسینی نیست
آه ، ای مرگ تو معیار!
مرگت چنان زندگی را به سخره گرفت
و آن را بی قدر کرد
که مردنی چنان
غبطه بزرگ زندگانی شد
خونت
با خون بهایت ، حقیقت
در یک تراز ایستاد
و عزمت ، ضامن دوام جهان شد
- که جهان با دروغ می پاشد -
و خون تو امضای راستی است
تو را باید در راستی دید
و در گیاه
هنگامی که می روید
در آب ،
وقتی می نوشاند
در سنگ ،
چون ایستادگی است
در شمشیر ،
آن زمان که می شکافد
و در شیر
که می خروشد،
در شفق که گلگون است
در فلق که خنده خون است
در خواستن
برخاستن
تو را باید در شقایق دید
در گل بویید
تو را باید از خورشید خواست
در سحر جست
از شب شکوفاند
با بذرپاشاند
با باد پاشید
در خوشه ها چید
تو را باید تنها در خدا دید
هر کس، هرگاه ، دست خویش
از گریبان حقیقت بیرون آورد
خون تو از سرانگشتانش تراواست
ابدیت ، آینه ای است
پیش روی قامت رسای تو در عزم
آفتاب لایق نیست
وگرنه می گفتم
جرقه نگاه توست!
تو تنها تر از شجاعت
در گوشه روشن وجدان تاریخ
ایستاده ای
به پاسداری از حقیقت
و صداقت
شیرین ترین لبخند
بر لبان اراده توست
چندان تناوری و بلند
که به هنگام تماشا
کلاه از سر کودک عقل می افتد
بر تالابی از خون خویش
در گذرگه تاریخ ایستاده ای
با جامی از فرهنگ
و بشریت رهگذر را می آشامانی
-- هر کس را که تشنه شهادت است ــ
نام تو خواب را بر هم می زند
آب را توفان می کند
کلامت قانون است
خرد در مصاف عزم تو جنون!
تنها واژه تو خون است خون
ای خداگون !
مرگ در پنجه تو
زبون تر از مگسی است
که کودکان به شیطنت در مشت می گیرند
و یزید، بهانه‌ای ،
دستمال کثیفی
که خلط ستم را در آن تف کردند
و در زبالة تاریخ افکندند

یزید کلمه نبود
دروغ بود
زالویی درشت
که اکسیژن هوا را می مکید
مخَنثی که تهمتِ مردی بود
بوزینه‌ای با گناهی درشت :
«سرقت نام انسان»
و سلام بر تو
که مظلوم ترینی
نه از آن جهت که عطشانت شهید کردند
بل از آن رو که دشمنت این است
مرگ سرخت
تنها نه نام یزید را شکست
و کلمه ستم را بی سیرت کرد
که فوج کلام را نیز در هم می شکند
هیچ کلام بشری نیست
که در مصاف تو نشکند
ای شیر شکن
خون تو بر کلمه فزون است
خون تو بر بستری از آن سوی کلام
فراسوی تاریخ
بیرون از راستای زمان
می گذرد
خون تو در متن خدا جاری است
یا ذبیح الله
تو اسماعیل برگزیده خدایی
و رویای به حقیقت پوسته ابراهیم
کربلا میقات توست
محرم میعاد عشق
و تو نخستین فرد
که ایام حج را
به چهل روز کشاندی
و أتمَمْناها بِعَشْرْ
آه !
در حسرت فهم این نکته خواهم سوخت!
که حج نیمه تمام را
در استلام حجر وانهادی
و در کربلا
با بوسه بر خنجر، تمام کردی
مرگ تو ،
مبدا تاریخ عشق
آغاز رنگ سرخ
معیار زندگی است

خط با خون تو آغاز می شود
از آن زمان که تو ایستادی
دین راه افتاد
و چون فرو افتادی
حق برخاست
تو شکستی
و " راستی " درست شد
و از روانه خون تو
بنیان ستم سست شد
در پاییز مرگ تو
بهاری جاودانه زایید
گیاه رویید
درخت بالید
و هیچ شاخه نیست
که شکوفه ای سرخ ندارد
و اگر ندارد شاخه نیست
هیزمی است ناروا بر درخت مانده
تو ، راز مرگ را گشودی
کدام گره ، با ناخن عزم تو وا نشد ؟

شرف به دنبال تو
لابه کنان می دود
تو ، فراتتر از حمیتی
نمازی ، نیتی
یگانه ای ، وحدتی
آه ! ای سبز
ای سبز سرخ !
ای شریف تر از پاکی
نجیب تر از هر خاکی
ای شیرین سخت
ای سخت شیرین!
تو دهان تاریخ را آب انداخته ای
ای بازوی حدید
شاهین میزان
مفهوم کتاب ، معنای قرآن!
نگاهت سلسله تفاسیر
گام هایت وزنه خاک
و پشتوانه افلاک
کجای خدای در تو جاری است
کز لبانت آیه می تراود !
عجبا
عجبا از تو عجبا !
حیرانی مرا با تو پایانی نیست
چگونه با انگشتانه ای
از کلمات
اقیانوسی را می توان پیمانه کرد ؟
بگذار بگریم
خون تو ، در اشک ما تداوم یافت
و اشک ما صیقل گرفت
شمشیر شد
و در چشم خانه ستم نشست
تو قرآن سرخی
" خون آیه " های دلاوریت را
بر پوست کشیده صحرا نوشتی
و نوشتارها
مزرعه ای شد
با خوشه های سرخ
و جهان یک مزرعه شد
با خوشه ، خوشه ، خون
و هر ساقه
دستی و داسی و شمشیری
و ریشه ستم را وجین کرد
و اینک
و هماره
مزرعه سرخ است
یا ثارالله
آن باغ مینوی
که تو در صحرای تفته کاشتی
با میوه های سرخ
با نهرهای جاری خوناب
با بوته های سرخ شهادت
و آن سرودهای سبز دلاور
باغی است که باید با چشم عشق دید
اکبر را
صنوبر را
بو فضایل را
و نخل های سرخ کامل را
حر شخص نیست
فضیلتی است
از توشه بار کاروان مهر جدا مانده
آن سوی رود پیوستن
و کلام و نگاه تو
پلی است
که آدمی را به خویش باز می گرداند
و توشه را به کاروان
و اما دامانت
جمجمه های عاریه را
در حسرت پناه گرفتن
مشتعل می کند
از غبطه سر گلگون حر
که بر دامن توست
ای قتیل
بعد از تو
خوبی " سرخ" است
و گریه سوگ
خنجر
و غمت توشه سفر
به ناکجا آباد
و رَد خونت
راهی
که راست به خانه خدا می رود. . .
تو ، از قبیله خونی
و ما از تبار جنون
خون تو در شن فرو شد
و از سنگ جوشید
ای باغ بینش
ستم ، دشمنی زیباتر از تو ندارد
و مظلوم ، یاوری آشناتر از تو
تو کلاس فشرده تاریخی
کربلای تو
مصاف نیست
منظومه بزرگ هستی است
طواف است
پایان سخن
پایان من است
تو انتها نداری . . .
7081 1 4.32

هنوز با غمم ای كوه سرفراز كمی / سید علی‌ موسوی گرمارودی



منم كه می‌رسدم نو به نو ز خویش غمی
ز دست خویش نیاسوده‌ام به عمر، دمی

گیاه آبزی‌ام، بی بهار می‌رویم
مگر همان گذرد گاه از سرم بلمی

در این صحیفه رنگین و پر نگار وجود
به قدر سایه نیفتادم از سر قلمی

به كوه نیز نسنجیده‌ام غم خود را
هنوز با غمم ای كوه سرفراز كمی

چو فجر كاذبم انگار و هیچ سوی نی‌ام
نه در پگاه وجودی نه در شب عدمی

چو موج هرچه سر خود به سنگ می‌كوبم
ز پای خویش فراتر نمی‌نهم قدمی
1305 0 5

ای قتیل! / سید علی‌ موسوی گرمارودی


بعد از تو
"خوبی" سرخ است...
3751 0 4.2

در فکر آن گودالم که خون تو را مکیده است... / سید علی‌ موسوی گرمارودی


در حضیض هم می توان عزیز بود
از گودال بپرس!...
4342 0 3.73

عصای موسوی و معجز مسيحا بود / سید علی‌ موسوی گرمارودی

هوای صبح ز رگبار دوش، غوغا بود
در آن تپيدن نبض درخت، پيدا بود

هنوز گاه فرو می‌‌چكيد آب از برگ
وز اشك شوق بسی بيشتر مصفا بود

دل من از سر هر برگ می‌چكيد مگر؟
كه لب ز گفتن يك آه، ناتوانا بود

اگر نبود دل من كه می‌چكيد ز برگ
درون سينه چرا بی‌شكيب و شيدا بود

سپيده می‌زد و دامان سرخ‌فام فلق
ز پشت پيرهن صبحدم، هويدا بود

سرود روشن و خاموش بامدادْ پگاه
ميان باغ -شگفتا- چه مايه گويا بود

خميده بود لب جوی پونه و با آب
چه عاشقانه و پرشور گرم نجوا بود

فشانده بود سر دوش باد، گيسو بيد
چنار پيش وی استاده، در تماشا بود

چه كرده بود شب دوش با چمن باران
كه خط سبزه همه صاف بود و خوانا بود

مرا هر آنچه به چشم آ‌مد از شكوه چمن
قسم به اهل نظر چون خيال و رويا بود

نه دی به خاطر من مانده بود، نی فردا
زمان درست همان لحظه بود كانجا بود

چو دست خویش بدیدم دمیده بود چو گل
به پای خود نظر انداختم شكوفا بود

من از شكفتگی خويش، مانده در حيرت
كه از چه بود خدايا و از كه آيا بود؟

به ناگه از اثر سكر خويش دانستم
كه شور مستی من حل اين معما بود

ولی مرا كه همه عمر می ز پا نفكند
كدام باده كنونم حريف و همپا بود؟

"شراب خانگی ترس محتسب‌خورده"
به خاطر آمدم، اين باده‌ام به صهبا بود

چمن زباده‌‌ی باران دوش، مانده خراب
خرابی دل من از می "اوستا" بود

به باغ صبح اگر سرفراز ماندم و راست
بلندی قد من، زان بلندبالا بود

هنوز من به زمين ناگشوده هيچ زبان
كه پای گفته‌ی او بر سر ثريا بود

خدای باغ و چمن داند آن‌كه هر سخنش
ز طرف باغ و چمن بيشتر فريبا بود

***
بزرگ‌مرتبه يارا! مرا مراتب مهر
درون سينه ز ايام پيش پايا بود

كنون به پای تو، اين چامه بركشيد فراز
هر آنچه را كه در اين جانِ ناشكيبا بود

از آن زمان به تو دل باختم كه تن نزدی
ز كار مردم و با مردمت مدارا بود

به روز تلخ ستم، گفته‌های شيرينت
به كام دشمن خودكامه، زهرپالا بود

نه از ستمگر بی‌باك، باك بود تو را
نه با رونده‌ی راه ستم، مماشا بود

كسی برای تو می‌گوید این كه خود آن روز
به بند بود و نه او را ز خصم پروا بود

اگرچه باز من امروز نيز در بندم
به بند مهر توام، وين نه جای حاشا بود
***
بزرگوار عزيزا! سترگ استادا!
كه بندی سخنت پير بود و برنا بود

مرا به چامه‌‌ی ناسَخته، ای عزيز ببخش
كه اين بضاعت مزجات، نقد كالا بود

من آن‌چه داشته‌ام پيش روی آوردم
نمی‌هراسم اگر آن جناب، بالا بود

به پيش نقد كلام تو، هر سخن چون رفت
خَزَف‌نمای شد ار چند دُرّ يكتا بود

مرا چه باك پس ای گنج شايگانِ سخن
اگر به پيش توام در چكامه ايطا بود

همين چكامه هم از خاك پاك گرمارود
عصای موسوی و معجز مسيحا بود
2329 0 5